کف پياده رو روي زمين افتاده بودم و از شدت خشکي دهن نمي تونستم بگم "آب". تمام بدنم منقبض شده بود عين اين سرعي ها همه دورم جمع شده بودند و بر بر نگام مي کردند. نمي دونم چرا فکر مي کردن من صداشونو نمي شنوم . يه عده رد مي شدن و استغفرالله مي گفتن . چند تا مرد شکم گنده سيبيل کلفت وايستاده بودن يک کنار. با لبخند يکيشون گفت: "شانس نداريم يکي رو زمين ولو مي شه لا اقل دامن پاش باشه." اون يکي که داشت به زور سعي مي کرد از لاي دکمه هاي باز شده چيزي رو ببينه گفت:" عجب (.....)داره پسر !" اون يکي گفت: " نه بابا خره ! چاقه اينطوريه..."
ادامه مطلب |