نیمه شب یكی از روزهای ماه ژولای بود ابرها جلوی ماه رو گرفته بودند
و زوزه های گرگها از دور بگوش میرسید قبرستان سنتیگو مه آلود بود
آلفرد نگهبان قبرستان در حالی كه با یك دستش فانوسی را گرفته بود و
با دست دیگر قلاده سگش را بهآرامی جلوی اتاقكش قدم میزد.
چهرش گرفته و تا حدودی عصبی بود با نگاهی تهدید آمیز به قبری كه روبرویش بود ..
ادامه مطلب...
ادامه مطلب
|